سبز آبی کبود من

مونولوگ دیوانه ها همچنان شنیدن ندارد

سبز آبی کبود من

مونولوگ دیوانه ها همچنان شنیدن ندارد

زر

زر زدنم میاد و هیچ پارتنری برای این امر نیست.

فاز نوین کتاب خوانی هام

حس می کنم دارم به سمت کتاب هایی با موضوعات رئال مثل خاطرات تاریخی گرایش پیدا می کنم،  دارم بزرگ میشم یعنی؟

سامان

یعنی باید شمع شماره سی رو فوت کنی؟... چه یهویی سی سالت شد پسر!

یک دله شدگی

بزرگ ترین مزیت تو این بود که دلم یه دله شد سمت تو بین این همه مردی که تو فیلم ها و داستان های عاشقانه  دوست داشتم من رل مقابلشون باشم. الان من از بیرون به رابطه ها نگاه می کنم. من الان خودم خالق داستان های عاشقانه ام.

گزینه اول

می گوید: من همینم.

یا او دروغ می گوید یا من کور بوده ام.

تو اگر بودی، من مستقل نمی شدم

یک روزی پشت یک تریبون موفقیت که قرار گرفتم، بین جمعیت پیدایت می کنم و همان طور که به همه نشانت می دهم رو به همه خواهم گفت: ممنونم ازت بخاطر تمام حمایت هایی که از من نکردی. 

نبودنت در پشت زندگی ام خیلی درد داشت آن هم برای منی که عاشق عشق بودم.

من و این همه خوشبختی محال است محال است محال است

رفتیم یه دشتی که شقایق داشت.

گفتم: بیا بریم جلوتر

گفت: جلوترم مث اینجاس، حوصله ت میشه؟

گفتم: تمام سکانس های زندگیم رو گذروندم که برسم به این لحظه، معلومه که حوصله م میشه.


پ.ن: امروز روز خوبی بود چون عصرش همونی بود که میشه بهش گفت صحنه های رمانتیک رمان گونه و الان هم که منصور ضابطیان خبر انتشار موآ رو داد برای خودم از باهوک سفارش دادم...آرزو چند دقیقه بعد برام پست منصور ضابطیانو دایرکت کرد و وقتی که گفتم آره سفارش دادم گفت: عههه من می خواستم برات بخرم و پس من برات حسابش می کنم

ظلمت نفسی

زنی به دکتر چاوشی ارگانیک مایندد پیامی داده بود راجع به شوهرش و مهم تر از سوال زن برایم جواب دکتر چاوشی مشکل گشا بود که گفت: شوهر تو مسئول برآورده کردن توهمات و تخیلات تو نیست. مشکل من هم همین است. اینکه یک ایده آل تمام عیارذهنی، یک الهه شایستگی، یک بت صد در صد به اسم داریوش گذاشته ام وسط ذهنم  و از پارتنرم انتظار دارم شبیه به او باشد. سامان می گوید بزرگترین خیانت را داریوش به من کرده... بخاطر خوب بودنش و خیلی خوب بودنش.

اینکه هیچ وقت به من نه نگفته است. همیشه حی و حاضر بوده. من دلم که گرفته باشد درس و دانشگاه و دکترا را ول می کند از آن سر دنیا می آید که پیش من باشد و حالم را به کند. اولویت اولش هستم و همیشه بوده ام. همیشه مهربان و در تمام زمینه هایی هم که حق با من نبوده سرزنشم نکرده و طرفم بوده و معضلم را منطقی حل کرده. گوش بوده و شانه. مهربان و استاد سوپرایزهای خفن. هرچه که می خواسته ام توی داریوش بوده. او تنها کسی ست که مرا بلد است. همان مردی که هر زنی توی زندگی اش به وی نیاز دارد.

و همه این ها از نظر بقیه مخصوصا سامان خیانت است. چون داریوش ایده آل است و رئال نیست. هیچ آدم رئالی این شکلی نیست و وجود ندارد در عالم امکان. هیچ آدم رئالی وسط امتحاناتش از کانادا نمی آید که حال بد مرا خوب کند. هیچ آدم رئالی  یک کافه کتاب را قرق نمی کند برای تولدم و ده جلد کلیدر را بهم کادو بدهد. هیچ آدم رئالی نمی آید ساپورت مالی ام کند بفرستدم المپیک و افتتاحیه تا اختتمایه اش را رصد کنم. هیچ آدم رئالی وسط مدرسه نمی آید مرا بردارد ببرد شمال که حالم خوب شود.

داریوش ده سال است که هست برای من و در این ده سال همان شاهزاده سوار بر اسب رویاهایم بوده که بعد از عاشق شدنم در سمت برادرخواندگی گذاشتم به حیاتش ادامه دهد. او مسکّنم بوده و آرامش بخشم. سخت است از او کندن ولی بچه ها مخصوصا سامان می گویند که باید از او بکنم. و از آن طرف هم با داریوش حرف می زنند که قدرت نه گفتن پیدا کند نسبت به من. که واقع گرانه دوستم بدارد. بعضی وقت ها وقتی برایم نداشته باشد. نباشد، کم باشد، گم باشد که من توقعم بیاید پایین و توی رویاهایم سیر نکنم و انتظارم از واقعیت زندگی ام بالا نرود.

روزی که جناب او برایم به مناسبت یازده خرداد با پست ده جلد کلیدر را فرستاد توی دفترچه گل گلی ام که اتفاقات عاشقانه ام را می نویسم، نوشتم: امروز او کار صد در صد داریوشانه ای انجام داد. صد در صد داریوشانه یعنی کاری شبیه به مرد رویاهایم.

بزرگترین خیانت شاید همین است. اینکه من هنوز دارم در ذهنم به مردی فکر می کنم که او نیست و او هرچه تلاش کند نمی تواند آن باشد چون واقعی نیست. بخاطر همین هر کاری هرچند رویایی، هر چند خفن، هر چند رمانتیک هم انجام دهد چون به پای رویاهایم نمی رسد برایم عادی ست و شگفت زده ام نمی کند و این خیانت است. چون او را قربانی چیزی می کنم که نشدنی است.

او کم خوب نیست ولی برای ذهن و رویای زیاده خواه من همیشه کم بوده و درست است از داریوش کندن برایم سخت است لیکن... دریافته ام که اگر این کار را نکنم بزرگترین خیانت را به او، خودم و زندگی مان می کنم و من هیچ وقت دوست ندارم خائن باشم و زندگی را تلخ کنم برای جفتمان.

اون وقت خیلی خوشبخت بودم

همه آرزوم اینه که دلم، گرفتگیش؛ شکستگیش و وابستگی و همه چیش دست خودم باشه. 

پشیمون نباید باشم

از یه جا به بعد من حتما باید به تو می رسیدم چون اگه نمی رسیدم تا آخر عمر لحظه هایی که فکر میکردم اگه الان پیش تو بودم و به تو می رسیدم چی می شد دیوونم می کرد.

لرزش دست و دل از حیث شروع

دلم میخواد به حس و حال هیوده سالگیم برگردم که نترسم از شروع.

حضرت زن

درسته که سیاوش دست گذاشته بود رو گوشاش و فشار می داد و چشاشو بسته بود چون هر لحظه احتمال می داد من منفجر شم و قلبم بمیره. درسته که جهان به یک باره هوار شد روم چون باید از نو خودمو برنامه نویسی می کردم و هرچی تا الان بودم رو شیفت دیلیت می کردم. درسته که سامان حق داشت بهش بگه بی انصاف و به نظر اشکان یه کم داشت ناحقی می کرد و من به اون بدی هایی هم که اون می گفت نبودم اما... 

اما خوبیش این بود که اون  قالب درون ریزیشو شکست و حرف زد. در تمام اون لحظاتی که داشتم گریه می کردم، قلبم داشت می ترکید و هی نفس عمیق می کشیدم و داریوش سعی داشت آرومم کنه. می دونستم که تهش خوبه. یعنی داشت چیزای خوبی می گفت. اینکه خانوم تر باشم و سنگین و با وقار. اینکه برم واقعا پی اینکه زن بودن یعنی چی. آره من شوهرداری رو یاد نگرفتم و تو کتاب هام نخوندم تا حالا. ولی آخرش که باید یاد می گرفتم. وقتی گفت خوشم میاد موقعایی که مثل خانوم ها پا میشی ظرف میشوری، سامان مشت کوبید تو دیوار و گقت بگو کلفتی. ولی من سعی کردم مثل همیشه نگاه نکنم به حرفای سامان. به این فکر کنم که بعد از خوندن کتاب کشتی پهاو گرفته خودم سررسید قهوه ایمو که یادداشت های مذهبیم رو توش می نویسم باز کردم و برا حضرت زهرا نوشتم که کمکم کنه زن شم. یک زن همونجور که باید باشه. و الان داشت قالبم می شکست و می فهمیدم لااقلش که باید عوض شم و بهم گرا داده شد که چجوری باشم.

الان چند روزه که من خودمو بستم به شناخت حضرت مادر و هی کتاب می خونم راجع بهش که بشناسمش و هی که می خونم خودمو سرزنش می کنم که ریحان این بیست پنج سالو کجا بودی؟ خجالت کشیدم و به حال تمام گریه های بیهوده ای که برای اتفاقات بیهوده کرده بودم تاسف خوردم. وقتی یه گوشه تاریخ اینقدر فجایع زیاد بوده که تعجبم چرا خدا کات نداده و این دنیا ادامه پیدا کرده.

منتظر فاطمیه بودم امسال بیشتر از هر سال بخاطر اون شناخت نسبی امسالم و اینکه موقع اتفاقات زنونه  و دردهای زنونم، موقع آشپزی کردن هام مثلا در زدم  و خودمو حواله دادم به حضرت زهرا. و فاطمیه که رسید هی مداحی گوش دادم و گریه کردم، کتاب خوندم و گریه کردم. و یه حسی از درون داشت منو متلاشی می کرد و دوس داشتم منفجر شم ولی این پوست مانع می شد. روحم رو احساس می کردم که دوست داره بزنه بیرون از این تن و نمی شد. 

ته اتوبوس نشسته بودم و همه آهنگ های عاشقانه گریه دار به نظرم مضحک و پوچ بود نسبت به کلمات سید مهدی شجاعی. گریه توی سطر سطر کتاب تعبیر می شد و عشق توی سال یازده هجری مونده بود. دلم دیگه نه معاشقه می خواست نه یه قراره دونفره با خیال راحت بعد از دو ماه. فقط دلم می خواست بخزم تو خودم و خودی که گم شده بود رو پیدا کنم. آخر شبشم تیرهای نهایی که آره ریحان تو کلا یه ور دیگه داری میری. درسته که تحقیر شدم ولی برای تواضعم نیاز دارم به تحقیر شدن. برای گفتن اون و حرف زدنش نیاز دارم که انتقادپذیر باشم و آمپر نچسبونم و بذارم بگه حتی اگه ناراحت شم. باید میذاشتم متلاشی شم تا متلاشی نشه این رابطه از درون. آره شاید یه جاهاییش ناحقی بود ولی ناحقی کردن اون به من مربوط نیست. چیزایی که به من مربوطه اینه که خوب شم  به هر قیمتی. و این پتک زدنا، این چکش خوری ها لازمه صیقلی شدنمه. سخته خیلی سخت ولی من از فاطمیه امسال جوابمو گرفتم. اینکه برم پی اینکه یه زن چجوری باید باشه چه برای خودش... چه برای همسرش و چه برای رسالت بودنش.

استراتژیست

موقعی که تو شب بخیر می گویی، لپ تاپت را می بندی و به زیر پتوی قهوه ای ات می خزی تا صبح زود بلند شوی و بروی کارگاه... من زیر پتوی بنفشم می خزم و با لپ تاپم فیلم می بینم، درس می خوانم، اینستایم را چک می کنم و یا مثل الان می نویسم.

اینکه بلد شده ام با وجود نبودنت دوستت بدارم و خوشبخت باشم نمی دانم خوب است یا نه؟... فقط می دانم منطقی ست. انعطاف پذیری منطقی ست. اقتضایی بودن منطقی است و راهکارهای متنوع برای محیط های غیرقابل کنترل اسمش مدیریت استراتژیک است و یکی از چیزهایی که مدیریت به من افزود همین استراتژیست بودن است. بلد شده ام ننالم و از شرایطی که مطابق میلم نیست حظ وافر ببرم و صبوری کنم و ککم نگزد که نامزدی با تمام کمکی که به پذیرفته شدن من در خانواده ات کرد، دونفرگی هایمان را از ما گرفت.اینکه  نمی گذارند هنوز دو نفره باشیم بیشتر به نظرم مضحک است تا گریه دار.

با تمام این تفاسیر خوشبختم چون رو به جلو می رویم و در راه هدف های دو نفره مان گام بر می داریم و زندگی اگر زیادی همه جنبه هایش جفت و جور باشد به بی مزگی می زند و من از بی مزه شدن زندگی بدم می آید.


مذهبی بودن را با همه تراژدی هایش دوست دارم

فحش  اگر بدهند آزادی بیان است... جواب اگر بدهی بی فرهنگی است.

سوالی اگر بکنند آزاد اندیشند... سوال اگر بکنی تفتیش عقاید است.

تهمت اگر بزنند در جستجوی حقیقتند... جواب اگر بدهی دروغگویی.

مسخره ات بکنند انتقاد است... جواب اگر بدهی بی جنبه ای.

اگر تهدیدت کنند دفاع کرده اند... اگر از عقایدت دفاع کنی خشونت طلبی.

حزب اللهی بودن را با همه ترازدی هایش دوست دارم.


"شهید آوینی"

dream

یه حسی هس تو خوابام که هیچ جای دنیا تجربه ش نکردم... یه حس که هی آدماش عوض میشن ولی جنس آروم دوس داشتنه همونه...یه حس بهشتی  که فقط تو خوابام حسش می کنم و عاشق اون آدمی میشم که تو خواب اون حس رو بهم میده...صبح که بلند میشم می فهمم تمام احساسات این دنیا خز و خیله در مقابل اون دوست داشتنه... نمی دونم تو این دنیا هست یا نه... اگه هست که امیدوارم تو اونم حلول کنه برام... اگر نیست و تو اون دنیاست که حاضرم ایستاده بمیرم و بی صبرانه منتظر بهشتم. دوست ندارم از خوابی که این عشق بهشتی توشه پاشم... دوست دارم بخوابم تا ابد و بمونه این حسه باهام.

گل به گل سنگ به سنگ به این دشت...یادگاران تواند

گفتم: فکر می کردی یه روز تو یه دشت سبز با من قدم بزنی؟

گفت: نه

گفتم: منم نه.

زن ها مردترند

دوست داشتم صدایش قوی باشد پشت تلفن...دوست داشتم از درد صدایش را ضعیف نکند...دوست داشتم لوس نبود... دوست داشتم نازش زیاد نباشد...دوست داشتم مردتر بود... دوست داشتم بلد باشد با دو انگشت سوت بزند یا بلد باشد بشکن بزند... دوست داشتم از چرخ و فلک نترسد... دوست داشتم از زنبور و علف های پارک نترسد مبادا چیزی داخلش باشد. دوست داشتم من شجاع تر نباشم. من قوی تر نباشم. من جور کش تر نباشم. 
با تمام ایده آل بودن هایش در عاشقی، با تمام مهربانی و خوب بلدن بودن اینکه چطور پارتنر خوبی باشد این بعدش برایم توی ذوق زننده است. اما عباس معروفی توی سال بلوا می گوید که زن ها همیشه مادرند و مردها بچه. می گوید ما مردها بچه ایم اما به زبان نمی آوریم یا شاید نمی خواهیم بگوییم بچه ایم، اگر هم کسی حرف مرا رد کند دروغ می گوید، حتما خودش را پشت یک صورتک مخفی کرده است. کاش دروغ می گفت و او  بچه تر نبود و من مادرتر.
و این قسمت بد ماجراست... اینکه زن ها برای تکیه کردن ازدواج می کنند و بهشان تکیه می شود... اینکه برای جمع شدن ازدواج می کنند و باید جمع کنند. حالا بیشتر می فهمم چرا مردی اگر نباشد زن می تواند یک زندگی را جمع کند ولی  اگر زن برود مرد زیر زندگی بدون زن می زاید.
 گاهی فکر می کنم چقدر خوب تر بود اگر من مرد رابطه بودم و اگر بودم چقدر بلدتر بودم مرد باشم. من جلوی دنیا ایستادن را بلد بودم... بلد بودم بلند داد بزنم و عشقم را به همه نشان بدهم. بلد بودم سرتق باشم و کلی برنامه دو نفره بچینم و از کسی اجازه نگیرم و حرف هیچ کس به هیچ جایم نباشد و دست به عصا حرکت نکنم. من اگر مرد بودم داریوش می شدم و ریحانه را می گذاشتم زنانگی کند و به زنیتش برسد. خودش را پشت من قایم کند و نگذارم هیچ آبی توی دلش تکان بخورد اما انگار بدجوری حق با عباس معروفی است و این حقیقت تلخ این است که:
پشت سر هر مرد بزرگی یک زن ایستاده اما پشت سر هیچ زنی، هرگز مردی نیست.
این را یک زن بدبخت تایید نمی کند. یک زن در نهایت خوشبختی، در نهایت دوست داشتن و دوست داشته شدن دارد تایید می کند.

سو سد

غمگینم.

my diary

ساعت پنج و نیم باید ترمینال باشم و هنوز نخوابیدم. الان باز فردا تو اتوبوس خوابم می بره. نه منابع انسانی خوندم نه روش کانو. یه ماه دیگه دفاع پروپوزاله و من در حد سه تا مقاله فقط پیشینه داخلی پیدا کردم بس که نت خونه ضعیفه و البته خودم اهمال کارم. تصمیم دارم این هفته چهارشنبه برگردم و برم باغ عفیف آباد و بازار وکیل اگر مریم و آوا همراهی کنن. اسما و آرزو به طرز خائنانه ای امروز رفتن حافظ .

فردا برم ملاصدرا به محض رسیدن ببینم قلب نارنجی فرشته گیرم میاد یا نه؟... تو نویسنده های معاصر فعلا به مرتضی برزگر وفادارم  و همه متناشو می خونم. می فهمم چی میگه و چون جهان بینیش بهم نزدیکه بیشتر پیگیرشم تا روزبه معین، علی سلطانی، علی قاضی نظام، پویان اوحدی، حسین وحدانی و حتی صابر ابر... دو هفته ست چشمم غربزدگی جلال رو گرفته و نخریدم. آخرین همشهری داستانم خواستم بخرم ولی پا نداده هنوز. خرجای واجب تری هست.

اون رفته پیاده روی اربعین و الان عمود 202 بغل مبین خوابیده. نمی دونم کی برمی گرده... یحتمل آخر این هفته یا اوایل بعد.

رسیدم خوابگاه بشینم مقاله دانلود کنم و نشینم فیلم ببینم. هرچند الان می رم مردی به نام اوه رو دان می کنم و سریال this is us که هداو معرفی کرده. آبان ماه پر مشغله ایه و بکوب باید بچسبم به برنامه دقیقی که هنوز ننوشتم. 

این روزها نوشته هام همینجوریه...خاطرات روزانه و اینکه چیکار  می کنم و چیکار می خوام بکنم. فعلا مودم رو diary نوشتنه.

همشهری داستان

بی صبرانه منتظر شماره آبان همشهری داستان بودم که ببینم داستان یک تجربه ام چاپ میشه یا نه... ولی به دلیل تغییر تمام عوامل تحریریه الان ایمیل دادند که متاسفند و قادر به استفاده از متنم نیستند و در آخر امیدوار بودند که نوشتن همیشه ارتباط من و داستان باشد و من الان یک ایموجی هستم که چشمانش دو نقطه است و لبش خطی صاف.

آزادی

استاد که چشم هایش خاطره اسدی بود و ریش هایش علی زندوکیلی داشت از SQR می  گفت و من قاب در پشت سرش را نگاه می کردم که یک سره سرو بود... نشسته بودیم دور میز دایره ای اتاق کنفرانس و انگار نه انگار دو ماه اینجا نبوده ام. بس که سال پیش را اینجا بوده ام جزو مکان های ثابت ذهنم شده که نباشم هم هستش هی توی ذهنم. دوست داشتم دکتر رونقی هرچه زودتر مباحث کسل کننده تکراری و دانشجو ترسان اول مهری اش را تمام کند و با مریم برویم ارم قدم بزنیم. او از دیتا ماینینگ می گفت و اچ آر ام و من به چرخ و فلک پارک آزادی فکر می کردم و هیجان می دوید توی رگ هایم. موضوعات کنفرانس را انتخاب کردیم بعد از اینکه سه بار موضوع  هایم را بقیه دزیدند و رسیدم به حاکمیت شرکتی که اصلا نمی دانم چی هست. فقط دوست داشتم زود تمام شود و در ذهنم برنامه یخ در بهشت خوردن هم ریختم.
ارم دوست داشتنی را قدم زدیم و رسیدیم آزادی. یخ در بهشت پرتقالی خوردیم که مزه اش از آن باری که با  او و مامان این ها آمده بودیم اینجا زیر دهانم مانده بود و دونات که مریم هوس کرد و به هوس آنی اش پاسخ دادم.
اذان می گفتند که رسیدیم چرخ و فلک...باد می آمد و کابینمان آن بالا تکان می خورد و می ترسیدم و به روی خودم نمی آوردم که مریم بیشتر نترسد و امن شود. مثل او که در هواپیما امنم کرد و گفت نترس چیزی نیست تمام است و من سرم از آن تیک آف طولانی گرفته بود و ول نمی کرد. چهار دور خوردیم جای سه دور و مریم کشاندم رفتیم فلکه گاز فلافل خوردیم. فلافل گاز پاتوق من و مریم و شبنم است. هی شب ها بعد از کلاس روش تحقیق می نشستیم توی رخش شبنم و می آمدیم اینجا و فلافل می خوردیم...زیر درختی که دیشب برگ هایش می ریخت و پاییز توی باد می رقصید.
من آزادی را دوست دارم بخاطر پنج مهر پارسال. که دست در دست هم ارم را قدم زدیم و رفتیم آنجا هات داگ خوردیم ساعت ده صبح. چهارشنبه بود طبق معمول. آزادی را بخاطر سفرمان توی شهریور امسال هم دوست دارم. که ولو شدیم روی چمن ها و من سه ربع خوابم برد در همان وضعیت و چشم هایم را که وا کردم تا او نگاهم می کند. دوستش دارم بخاطر یخ در بهشتی که قفسه سینه ام را یخاند و چرخ و فلک و سرسره ی بچه ها که سرم اولش بود و پایم آخرش با پیچی در کمر. آزادی دیشب هم که قند مکرر بود و چسبید به خاطره ها.
نمی دانم هفته بعد برویم یا نه  ولی فعلا تصمیم بر این است که هفته دیگر هم برویم و کشتی سوار شویم و بترسیم و به ترسمان غلبه کنیم.

پیه دوست نداشتن آنها

-آدما وقتی با دونستن تصمیم به شروع می گیرن باید پیه اون سختی های بعدشم که از قبل می دونستن به تن بمالن و جیکشون  در نیاد.

من ولی جیکم در میاد و جیغم و عصبانیتم... چون به نظرم محبت خریدنی نیست...تو نمی تونی توجه رو گدایی کنی و اینو همه می دونن...من مسئول عقده بقیه نیستم. و وقتی این مشکل اوناست خودشونم باید حلش  کنن یا از رفتار من زجر بکشن. من تنها کاری که می تونم بکنم اینه که سعه صدر داشته باشم و کمتر لجبازی کنم و موقع عصبانیت حرفی نزنم و جلوی بقیه خویشتن دارانه رفتار کنم و مشکلات درون گروهیمونو جلوی برون گروهیایی که چارچشمی منتظرن تا تقی به توقی بخوره فتوا بدن بازگو نکنم. من باید درون ریز تر بشم و چقد سخته این درون ریز بودن و در لحظه درست عمل کردن و تیر و ترکشش رو به یه نفر بی ربط نزدن.

داریوش- ببین ریحانه یه سری آدم ها بهونه گیرن... نمی تونن که نگیرن...تو خوب عالم هم باشی اونا یه چیزی برای گیر دادن به تو پیدا می کنن ...پس تو فقط ناراحت نباش و محکم جلو برو...دوست داشتن مث یه بلوره وسط میدون حادثه... رسالت تو اینه که این بلوره نشکنه، حتی ترکم برنداره...وسط تمام بلبشوها تو فقط باید چارچشمی حواست به دوست داشتن باشه. این جنگ زرگری برا شکستن این بلوره...پس تو فقط دوست داشته باش...حق داری ناراحت بشی عصبانی بشی یا حتی دعوا کنی ولی نه توی لحظه و نه  توی عصبانیت... آره تو باید رو خودکنترلی، رو هندل کردن خودت کار کنی...که کردی و الانم موفق تری ولی بیشتر و بیشتر... به انداره عمق ناراحت کردن اونا تو باید رو ناراحت نشدنت کار کنی.

سامان- ببین هرکی هر زر زری خواست بکنه...اسمش روشه... زر زر. حرفی که حق نباشه ناحقه، اباطیله و فقط احمقا از حرف مفت ناراحت میشن و حساسا...احمق و حساس نباش. احساس گناهم نکن. مهم خودت و خداست که میدونین بقیه کشکن... هرکی هم مشکل داره مشکل خودشه. اصلا لزومی نمی بینم برای بهانه جویی ها خودتو عوض کنی، مصنوعی بشی یا تظاهر کنی... چون شاید تو الان برای اونا منفور باشی ولی در اون صورت برای خودتم یه شخصیت منفور میشی و اونام که راضی بشو نیستن پس بی خیال.

اشکان- نیش عقرب نه از سر کینه است، اقتضای طبیعتش این است. آره حق با توهه یه سری کمبودها در انسان ها ایجاد عقده می کنه... ولی به نظر من اگه آدم نخواد منعطف باشه، اگه هی بخواد رو جایی که وایساده پافشاری کنه فقط دعوا میشه همین...تو می خوای دعوا شه؟ تو می خوای اعصابت خورد شه؟ هر درد جدیدی اولش غیرقابل تحمله ولی بعد و بعد و بعدتر عادی تر میشه... امیدوارم این درد عادی تر شه برات.

سامان- الان چقدر گذشته اشکان؟  عادی شده؟ قطعا نشده چون هرروز استراتژی های بهانه گیری و موقعیت ها عوض میشه...ریحان دو راه داره یا از حساسیتش کم کنه و به هیچ جاش نگیره این حرفا رو که پیشنهاد من اینه...یا بشه کسی که اونا میخوان ...که اینم دو صباح بتونه تظاهر کنه..در قاموس ریحان زیر یوغ رفتن تعریف نشده است. لجبازیش به خودم رفته.

اشکان- منعطف نه یعنی اونجوری که اونا میخوان شدن... منعطف شدن یعنی بتونی طبق هر شرایطی حال خودتو خوب نگه داری. نه اینکه با هر ضربه بشکنی و خرد و خاکشیر شی. باید یه حالت نرمی به خودت بگیری در مواجهه با مشکلات که به هم نریزی.

- فک کنم باید یه کم از خودم بزنم...اونی که اونا میخوان نمیشم قطعا ولی باید یه کم  شاید از خود غدّم فاصله بگیرم... نمی دونم الان کمتر عصبانی ام... وقتی آدم کمتر عصبانی باشه بهتر می تونه تصمیم بگیره.

مسعود-  بیگ لایک...همه تصمیماتو خودت تنهایی نگیر چون فقط از بُعد خودت به قضایا نگاه می کنی و تک بعدی میشی و خودخواه.

داریوش- فعلا تو اولویت تر از بقیه اینه که جلو دیگران خودتو رله نشون بدی...بقیه فک نکنن خبریه.همین.

شله زرد

به نظرم اگه ماها الان آدمای صبوری نیستیم چون خیلی کمتر آشپزی می کنیم.  مگه میشه دو ساعت پای گاز واستاد و شله زرد هم زد و عرق ریخت و صبور نشد؟ مگه میشه سبزی خرید شست خورد کرد و قورمه سبزی پخت و جا انداخت و صبور نشد؟ مگه میشه جوجه کباب رو از شب قبل خوابوند تو موادش و هی مرحله به مرحله یه چیز دیگه بهش اضافه کرد و صبور نشد؟ یا مثلا بخوای ژله هفت رنگ درست کنی و از این قرتی بازی های وقت گیر... با عجله مگه میشه؟

من آدم یجا واستادن نیستم... حوصله ام زود سر میره، شاید بخاطر همینه که زود از کوره در میرم و کم میارم... ولی به نظرم آشپزی یا خیاطی و بافتنی و کارایی که زن های نسل قبل انجام می دادن همه و همه تاثیر مثبتی داشته رو میزان صبر و تحملشون. ولی از روزیکه ما آدم های خریدهای آماده شدیم...شدیم آدم فست فود و مصرف کننده محصولاتی که یکی دیگه درستشون کرده، طاقتمون زودتر طاق شد و کم تحمل تر شدیم... کمتر سختی کشیدیم و عرق ریختیم، ندوختیم و نبافتیم و نشکافتیم... اینه که الان وضعیت اینه... آدمایی که زود حوصله شون سر میره...آدمای ناسپاس و قدرنشناس و راحت طلبی که تا تقی به توقی خورد کم میارن و فکر میکنن همیشه یه چیز راحت اون بیرون هست که برای به دست آوردنش نیاز به جون کندن و تحمل کردن نیست. ما آدم های رفاه طلبی شدیم که فقط بلد شدیم بخریم و مصرف کنیم و خیلی کم می تونیم از خودمون مایه و وقت بذاریم برای ساختن چیزی که درست شدنش زمان و حوصله زیادی رو می طلبه.

آمدن های شعر

" دوست دارم که در هزار و سیصد و بیست، با تو در لاله زار قدم بزنم/ یا که در یک غروب  پاییزی، بوسه ای  به گونه ات بزنم"

امشب آمدم شعر بگویم ولی جز این بیت غیر وزین دیگر چیزی به ذهنم نرسید. تمام قافیه هایی که می شد را ردیف کردم ولی باز جز کلمات پراکنده ای چیزی عایدم نشد . 

خیلی سال است از شعر گفتنم می گذرد. سه چهار سال مثلا. آن موقع ها پیش دانشگاهی که بودم یکشنبه شب ها شعرم می آمد. آن هم طولانی و با واژه های قلمبه سلمبه. بعد سه شنبه ها سر کلاس زبان می رفتم جلو تخته می خواندمشان بقیه هم دست می زند. 

یک بار که در تابستان نود در یک روز دو تا ترانه گفتم که بفرستم برای رادیو هفت. فرستادم ولی قبول نشد و هیچ کس نخواندش. آهنگ نشد. 

شعر آمدنی ست. خودش باید بیاید توی کله ات و بگوید مرا بنویس. ولی امشب کلمات کمک نکردند و شعر نشدند و فعلا باید بسنده کنم به همین نوشتن های متن واری. 

خدا را چه دیدی شاید باز به روزهای اوجم برگشتم و شعرها آمدند و شاعر شدم.

بُت

عشق ها اولش بتند.صنم...ایده آل...محشر. شاهکار عالم امکان...ماورایی ...مثل قصه ها و فیلم ها. اما این بت هی می شکند و با شکستنش گوشه ای از دل تو نیز... .

هی می شکنند و می شکنی تا جایی که خرد و خاکشیر شوید جفتتان. بعد که می بینی اینجوری نمی شود علی می کنی و بلند می شوی و تکه  تکه های عشقت را سر هم بند می زنی و اینجاست که عشق واقعی آغاز می شود. همین جایی که یاد میگیری یک فرد معمولی را با همه ویژگی های بدی هم که دارد دوست بداری.

من زیاد اهل شعارم...یعنی میدانم اصل چیست ولی خودم هنوز توی کتاب ها و فیلم ها سیر می کنم. توی عشق آنها که مال خودم هم مثل آنهاست ها ولی به چشم آدم آنها اساطیری ترند. 

من رابطه ام که کمی حرارتش خوابید خودم را می بازم که نکند عشق نبوده حس من...هزار بار این سیکل سینوسی تکرار شده و هر هزار بار این فکرهای صد من یک غاز توی ذهنم رژه می رود.

می دانم که رابطه ها هم یک سیکلی دارند...گاهی دو طرف از هم باید دور شوند و دور می شوند و سپس باز به هم برمی گردند ... مگر خودم کم برگشته ام؟ ولی هرچه توی سر دلم می زنم حالی اش نمی شود.امان از دل ها...این دل ها خیلی زبان نفهمند...

بحث های نیمه تمام ویروسند... رابطه را بیمار می کنند.

ما وقتی بحثای جدی غیر شخصی می کنیم اولش زاویه مون صد و هشتاده...از دو جبهه متفاوت... نه من کوتاه میام نه اون....کلی وسطش به بی خیال می رسیم و اینکه ادامه ندیم و دعوا نشه...به این می رسیم که درک نمی کنم چی می گی...نمی فهممت... ولی آخرش می رسونیمش به یه نقطه مشترک... به اینکه منم همینو میگم... منظورم همینه... باید به عقاید هم احترام بذاریم... تو حق داری هر نظری  داشته باشی.

به نظر من مثل هم فکر کردن تفاهم نیست...رسوندن بحث به انتها و یک نتیجه مشترکه که تفاهمه. 

صاعقه

ما پنجاه ماه قهر بودیم و موقعی  که خواستگاری اش شد تازه با هم آشتی کردیم ولی هر بار موقع رفتنش  گریه ام می گیرد با تمام بدی هایش و تهمت هایش و زیرآب زنی هایش و تجسس های گذشته اش. 

من از شوهرش بدم می آید. مامان هم... ولی من بیشتر. خودش طرف را خواست .  مامان را راضی کردند ولی هیچ کس من را راضی نکرد و هنوز هم نمی کند. ولی هیچی نمی گویم دیگر. بهرحال ازدواج کرده اند و خوشبختند دو نفری.

از شوهرش بدم می آید و این بد آمدن مانع خیلی چیزها شده. مانع رفت و آمدها...و باعث خیلی چیزها...باعث درگیری های لفظی مان. من آدمی نیستم که رک نباشم و مراعات کنم. من حرفم را می زنم و در همان دیدار اول سریع حرفمان توی هم رفت و کات. دور بودیم و نزدیک نشده دورتر شدیم. دیگر بیاید خانه مان حتی سلام هم بهش نمی دهم. مثل دیروز که آمد و من سلام بهش ندادم تا امروز عصر که رفتند و خداحافظی هم نکردم. شاید از آداب مهمان نوازی به دور باشد ولی او مثل مهمان ها نیست. مهمان به میزبان توهین نمی کند. مهمان پررو نیست... مهمان بی چشم رو نیست...مهمان نمک نمی خورد نمکدان بشکند... مهمان  به حرفت نمی گیرد که اعتقاد مرا بپذیر و حالا که نمی پذیری مستحق هر تمسخر و توهینی هستی. مهمان می داند که در جمع خانوادگی وقتی حضور می یابی بعد از هشت ماه جای بحث های فامیلی ست نه مذهبی و نه سیاسی.

او طرف شوهرش است. به نظر من هندل کردن رابطه بین همسرت و خانواده دست توست و من همیشه او را طرف شوهرش دیده ام. نه اینکه شوهرداری بد باشد ولی احترام مادر از اوجب واجبات است و باید زد در دهن کسی که بخواهد مادرت را ناراحت کند.

ما با هم چهل روز خوش بودیم...او ولی مثل صاعقه وقتی می آید رابطه خانوادگی ما را می گسلد و می رود و من چطور می توانم از همچین آدمی بدم نیاید؟

به من گفتند ساکت باش، هیچی نگو، دخالت نکن...و منی که حرفم را صریح می زدم منی که از کوره در می رفتم سریع، یاد گرفتم سکوت کنم با وصفیکه هی رفتارهایشان و حرف هایشان سیخونک می زد بهم و نمی توانستم ری اکشن نشان ندهم ولی گفتم اوکی. ساکت می مانم. هنوز کامل موفق نشده ام که واکنش نشان ندهم و مراعات همه چیز را بکنم ولی عوض شده ام. شوهر او ولی نه، با وصفیکه شش سال از من بزرگتر است هنوز بزرگتری را یاد نگرفته و بلد نشده که خودخواه نباشد و بی ادبی نکند با تمام همه ادعاهایش... دیگر کمتر زورم می گیرد نسبت به قبل ولی هنوز جا دارد که دلم بزرگتر شود. دوست دارم آنقدر دلم بزرگ شود که او و تمام دوست نداشتنم نسبت بهش گم شود در دلم ولی چه کنم که روابط دو سویه است و آن سوی رابطه هنوز حسابی می لنگد.