سبز آبی کبود من

مونولوگ دیوانه ها همچنان شنیدن ندارد

سبز آبی کبود من

مونولوگ دیوانه ها همچنان شنیدن ندارد

dream

یه حسی هس تو خوابام که هیچ جای دنیا تجربه ش نکردم... یه حس که هی آدماش عوض میشن ولی جنس آروم دوس داشتنه همونه...یه حس بهشتی  که فقط تو خوابام حسش می کنم و عاشق اون آدمی میشم که تو خواب اون حس رو بهم میده...صبح که بلند میشم می فهمم تمام احساسات این دنیا خز و خیله در مقابل اون دوست داشتنه... نمی دونم تو این دنیا هست یا نه... اگه هست که امیدوارم تو اونم حلول کنه برام... اگر نیست و تو اون دنیاست که حاضرم ایستاده بمیرم و بی صبرانه منتظر بهشتم. دوست ندارم از خوابی که این عشق بهشتی توشه پاشم... دوست دارم بخوابم تا ابد و بمونه این حسه باهام.

گل به گل سنگ به سنگ به این دشت...یادگاران تواند

گفتم: فکر می کردی یه روز تو یه دشت سبز با من قدم بزنی؟

گفت: نه

گفتم: منم نه.

زن ها مردترند

دوست داشتم صدایش قوی باشد پشت تلفن...دوست داشتم از درد صدایش را ضعیف نکند...دوست داشتم لوس نبود... دوست داشتم نازش زیاد نباشد...دوست داشتم مردتر بود... دوست داشتم بلد باشد با دو انگشت سوت بزند یا بلد باشد بشکن بزند... دوست داشتم از چرخ و فلک نترسد... دوست داشتم از زنبور و علف های پارک نترسد مبادا چیزی داخلش باشد. دوست داشتم من شجاع تر نباشم. من قوی تر نباشم. من جور کش تر نباشم. 
با تمام ایده آل بودن هایش در عاشقی، با تمام مهربانی و خوب بلدن بودن اینکه چطور پارتنر خوبی باشد این بعدش برایم توی ذوق زننده است. اما عباس معروفی توی سال بلوا می گوید که زن ها همیشه مادرند و مردها بچه. می گوید ما مردها بچه ایم اما به زبان نمی آوریم یا شاید نمی خواهیم بگوییم بچه ایم، اگر هم کسی حرف مرا رد کند دروغ می گوید، حتما خودش را پشت یک صورتک مخفی کرده است. کاش دروغ می گفت و او  بچه تر نبود و من مادرتر.
و این قسمت بد ماجراست... اینکه زن ها برای تکیه کردن ازدواج می کنند و بهشان تکیه می شود... اینکه برای جمع شدن ازدواج می کنند و باید جمع کنند. حالا بیشتر می فهمم چرا مردی اگر نباشد زن می تواند یک زندگی را جمع کند ولی  اگر زن برود مرد زیر زندگی بدون زن می زاید.
 گاهی فکر می کنم چقدر خوب تر بود اگر من مرد رابطه بودم و اگر بودم چقدر بلدتر بودم مرد باشم. من جلوی دنیا ایستادن را بلد بودم... بلد بودم بلند داد بزنم و عشقم را به همه نشان بدهم. بلد بودم سرتق باشم و کلی برنامه دو نفره بچینم و از کسی اجازه نگیرم و حرف هیچ کس به هیچ جایم نباشد و دست به عصا حرکت نکنم. من اگر مرد بودم داریوش می شدم و ریحانه را می گذاشتم زنانگی کند و به زنیتش برسد. خودش را پشت من قایم کند و نگذارم هیچ آبی توی دلش تکان بخورد اما انگار بدجوری حق با عباس معروفی است و این حقیقت تلخ این است که:
پشت سر هر مرد بزرگی یک زن ایستاده اما پشت سر هیچ زنی، هرگز مردی نیست.
این را یک زن بدبخت تایید نمی کند. یک زن در نهایت خوشبختی، در نهایت دوست داشتن و دوست داشته شدن دارد تایید می کند.