سبز آبی کبود من

مونولوگ دیوانه ها همچنان شنیدن ندارد

سبز آبی کبود من

مونولوگ دیوانه ها همچنان شنیدن ندارد

نامه ای به فرزندانم: شماره یک

امروز رفتیم سیزده به در اما هوا گرم بود و علف ها همگی زرد.به اواخر اردیبهشت بیشتر شباهت داشت تا اوایل فروردین. با ماشین دایی رفتیم. چون ماشین پدر تصادف کرده بود و نمی شد بردش بیرون. یک ماشینی چند روز پیش  حواسش نبوده محکم آمده و خورده به ماشین پارک شده پدر.

هفت نفری  داخل ماشین نشسته بودیم و فاصله من و پدر میلی متری بود. در تمام طول مسیر یواشکی نوازشش کردم و او هم یواشکی لبخند زد. ما هنوز عقد نکرده ایم و کارهایمان پس از یازده سال همچنان یواشکی ست.

پدربزرگ هم آمد. خیلی سخت می توانست راه برود اما همین که توانست کمی بیاید تفریح خوب بود. در مسیر کوتاه مجبور شد دوبار بنشیند و بعد پدر دستانش را حلقه کرد دورش  و بلندش کرد که بتواند بایستد و من آنجا بهش افتخار کردم. چون حواسش خیلی به پدرش بود و من احترامش به پدرش را دوست دارم.

خانم جان مرغ و کفتر پخته بود و باقالی پلو. عمه خانم ولی کباب آورده بود. مرغ هم مزه دار کرده بود برای جوجه.

بعد از ناهار جاسوس بازی کردیم، تخمه و میوه خوردیم و کاهو. عکس گرفتیم و جوجه درست کردیم. عکس دو نفره ای با پدر نگرفتیم مگر اینکه کراپش کنم.

ولی یک عکسی هست که پدر سیخ جوجه را گرفته طرف من و من دارم یه تکه گوشت بیرون می آورم که خاله عکس گرفته. به نظرم عکس عاشقانه ای است. بعدترش هم گفت ریحان بیا که بروم قارچ بخورم. برای سیب زمینی خوردن من نشسته بودم روی یک تخته سنگ دورتر چون آنجا آنتن می داد و می توانستم دایرکت را چک کنم و سفارش مشتری ها را ثبت کنم. بخاظر همین پدر آمد و برایم سیب زمینی آتیشی آورد. نصف، نصف.

موقعی که داشتیم وسایل را می چیدیم داخل ماشین از کنار هم که رد شدیم بهش گفتم دلبر همیشه و هر روز من... نشنید و گفت چی؟ فکر کنم فقط دلبرش را شنیده بود چون بعدش آهنگ دلبر ناز دلم افتاده بود توی دهانش. 

 برای برگشت هم باز فاصله مان میلیمتری بود. دوست داشتم دستانش توی دستانم بود. یا مثلا بجای خاله که روی پای خانم جان نشسته بود من روی پای پدر نشسته بودم. من هم لمسی. هندزفری گذاشته بود و آهنگ زیبای بی احساس را گوش می دادم که این لحظات بی موسیقی نگذرد. یک گوشی هندزفری را هم گذاشتم توی گوش پدر که یک موسیقی مشترک توی گوش هایمان پلی شود. شب بود.از کنار مزرعه های گندم به سوی شهر می رفتیم. سوسوی چراغ های شهر از دور مشخص بود. بوی بهارنارنج درخت های باغ بزرگ کنار جاده هوا را به طور مست کننده ای معطر کرده بودند و دست های من با بازوهای پدر برخورد داشت. پدر لبخند داشت و بیرون را نگاه می کرد.

 سکانس عاشقانه ای بود و فکر می کنم این یکی از سکانس های ماندگار ما باشد. بودن شما نیز نتیجه سکانس های این چنینی است در طول این سال ها و سال های بعد.