-
اضطراب جدایی
یکشنبه 26 آذر 1402 14:42
بچگی ام در وابستگی به مامان گذشت. هنوز هم می ترسم از نبودنش. اما ترس من در کودکی غیرعادی بود و شبیه به بچه های دیگر نبود. نقطه امنیت من مامان بود و هر جا جز پیش مامان ناامن بود. گریه می کردم و می ترسیدم. از اینکه نتوانم بروم خانه؟ از اینکه گم شوم؟ رها شوم به امان خدا؟ هنوز نمی دانم. حتی تا ارشد هم قبول که شدم این حس...
-
چای و به
شنبه 25 آذر 1402 08:40
این ژست پشت لپ تاپ نشستن و پتو را سر کشیدن به دوران ارشد بر می گردد. اما من الان اینجایم و دارم برای خودم کار می کنم. استرس پایان نامه را ندارم و گیج نمی شوم بین مقالات انگلیسی. یک لیوان چای گذاشته ام وردستم که با به شیرینش کرده ام. استوری اول صبحم را گذاشته ام و دیگر نخوابیده ام، آمده ام اینجا که هرچه زودتر تمام...
-
kim se yok mo
جمعه 24 آذر 1402 22:14
گاهی دوس داری یجایی بنویسی که کسی نباشه... کسی ندونه... کسی نخونه... نگی الان فلانی ناراحت میشه.. فلانی به خودش می گیره... الان چی راجع بهم فک میکنن؟ اینجا اونقدر خلوته که برای خودمم غریبه س... انگار فرزند خونده... انگار اتاق یه هتل... خونه نیست. ولی موقعایی که لپ تاپو باز میکنم دوس دارم حتما بهش سر بزنم و بنویسم و...
-
سایت
یکشنبه 18 تیر 1402 21:25
نشستم پشت لپ تاپ و منتظر تماس طراح سایت. چهار پنج ماهه درگیرشم و چقد کند پیش رفت این سایت زدن. وقتی خانم ال گفت که کارای طراحیو ام اچ انجام میده هل خوردم تو مهر 98 و شب افتتاحیه پر ماجرا. من و خانوم ال ترک موتور داداش من دنبال چاپ منو... ام اچ طراح اپلیکیشن، شده بود دی جی و از لپ تاپش آهنگ پخش می کرد و نفر اول دفتر،...
-
کنج دلبرم
دوشنبه 25 مهر 1401 22:32
درست در اول پاییز که قرار بود تبلیغ بدم، جورابای خوشکل بیارم خورد تو زانوم و من الان اینجام بعد از یه سال و نیم. کتاب می خونم... فیلم می بینم... با گوشی بازی می کنم... شب ها پیاده روی می کنم و حس می کنم چقدر روزهام خلوت و تکراریه.
-
نامه ای به فرزندانم: شماره یک
شنبه 14 فروردین 1400 00:05
امروز رفتیم سیزده به در اما هوا گرم بود و علف ها همگی زرد.به اواخر اردیبهشت بیشتر شباهت داشت تا اوایل فروردین. با ماشین دایی رفتیم. چون ماشین پدر تصادف کرده بود و نمی شد بردش بیرون. یک ماشینی چند روز پیش حواسش نبوده محکم آمده و خورده به ماشین پارک شده پدر. هفت نفری داخل ماشین نشسته بودیم و فاصله من و پدر میلی متری...
-
ترس از صداقت
یکشنبه 3 اسفند 1399 00:31
آخرین باری که بین راست و دروغ راستو انتخاب کردم باهام خیلی بد دعوا کرد. در حدی که گفت خوش اومدی بر. گفتم ولی من راستشو گفتم. گفت راست گفتن تو چه فایده داره مهم گندیه که زدی. می دونم الانم عصبانی میشه. چون اشتباه کردم و راستشو مجبور شدم بگم. اگر راه دیگه ای بود که می تونستم مخفی کنم می کردم. چئن من آدم ترسویی ام. از...
-
پادتن
سهشنبه 29 بهمن 1398 00:19
بدی دردهای نو این است که روح هنوز پادتنش را ندارد. مجبوری گریه کنی، بغض کنی، دلت بشکند تا فرصت بخری روح قوی شود بعد که قوی شد... دردی دیگر و این سیر تکامل آدمی ست.
-
پاور بانک بجای حقوق
سهشنبه 5 آذر 1398 11:26
احساس علی بچه های آسمانو دارم موقعی که میخواست دوم شه ولی اول شد.
-
روزهای سگی
یکشنبه 5 آبان 1398 09:12
در قهر با همه دنیا به سر می برم و اصلا حوصله شوآف و تمارض به صلحم ندارم.
-
گریه نکن
یکشنبه 7 مهر 1398 21:20
دوست دارم آهنگ گریه نکن علی عبدالمالکی رو برام بفرسته.
-
آ پنجاه
چهارشنبه 3 مهر 1398 20:37
اولین پسرم متولد بیست و نه دی بود. و دومیش همین روزا دنیا میاد... احتمالا پنج مهر.
-
دوره آخرالزمان
چهارشنبه 13 شهریور 1398 23:46
جدیدا زیاد از زمین به آسمون می باره.
-
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
سهشنبه 12 شهریور 1398 23:26
یک دست گوشی و یک دست لپ تاپ... حکایت این روزهای ماست.
-
بغض لعنتی
یکشنبه 10 شهریور 1398 22:24
دارم گلومو می مالم بغضه بره پایین... چسبیده و نمیره...
-
یازده ساله که ندیدمت
یکشنبه 3 شهریور 1398 11:54
امروز تولد کسیه که فقط یه سال از عمر بیست و شش ساله م دیدمش و باهاش بودم ولی یازده ساله که درگیر همون یه ساله م .
-
لُنجَک
یکشنبه 3 شهریور 1398 11:41
بعضی آدمام هستن که هرچه قدر هم خوب حرف بزنن دوس داری پشت سرشون براشون زبونک در بیاری چون بد حرف زدن های قبلشون جایگاهشونو تو ذهنت منهدم کرده.
-
15:16
چهارشنبه 23 مرداد 1398 12:37
از پانزده و شانزده دقیقه دو روز پیش گفتم وقتی دلت تنگ شد صدایم کن و هنوز صدا نکرده ای. دل من از پانزده و شانزده دقیقه دو روز پیش تنگ است و دل تو ولی ... .
-
من می توانم
جمعه 11 مرداد 1398 23:28
شلوغم. فکرها توی سرم تاب می خورند... فکرهایی که مال من نیستند ولی از من هم جدا نیستند. دارم کارم را شروع می کنم. کتاب می خوانم درباره بهتر عکس گرفتن، بهتر نوشتن... هم عکس گرفتن بدتر شده هم نوشتنم. مغزم دارد شخم می خورد. دارم کلنگ می خورم و زیر و رو می شوم. به هم می ریزم و دنبال کاری می گردم که فکر نکردن بخواهد. لپ تاپ...
-
آقایون کارفرما
شنبه 5 مرداد 1398 21:07
یکی از بزرگترین شانس های زندگیم این بوده که همیشه صابکارام آدمای خوبی بودن.
-
یا لااقل بریم رو استندبای
چهارشنبه 26 تیر 1398 15:17
به نظرم وقتشه دیگه از این دنیا لفت بدیم.
-
روزگار غریبی ست نازنین
شنبه 25 خرداد 1398 22:56
بار میره پای خر یا خر میره پای بار؟ فعلا که این روزها هم باید خودم کارارو انجام بدم هم مقدماتشو انجام بدم. کمی تا قسمتی زورم گرفته بود که ترجیح دادم خودشونو بیارم پای کار.
-
از سری جملات کتاب یادم باشد...
جمعه 24 خرداد 1398 23:46
یادم باشه وقتی قراره به یکی کاری بگم برام انجام بده تمام و کمال بگم که دوباره برای درست کردن اون زحمت اولی مجبور نشه باز زحمت بکشه اونم دوبل. # نه به انداختن زحمت به دوش بقیه #نه به شرمنده کردن افراد هنگامی که خودشان معذبند از زحمتی که دارند محول می کنند.
-
هشتگ نه به سادگی های دخترانه
چهارشنبه 22 خرداد 1398 23:03
باید ده خوابگاه می بودم و ده دقیقه به ده بود و تاکسی کم. شخصی تنها گزینه روی میز بود. تا سوار شدم، شیشه را داد بالا و من گرخیدم. هم گرخیده بودم هم خنده ام گرفته بود و هم خجالت می کشیدم از پلی شدن تابستون کوتاهه ی زدبازی از ضبط ماشینش. شروع کرد نخ دادن و حرف زدن. جواب های کوتاه می دادم و خوبی مسیر این بود که کوتاه بود....
-
تو فقط باش
سهشنبه 21 خرداد 1398 13:03
اهل حرف زدن و نوشتن سطرهای طولانی نیست. همیشه حرف هایش را با آهنگ هایی که می فرستد می زند. آهنگ ها قدرتی دارند که تو را به اولین روزی که شنیدی شان می برد. اگر زمستان شنیده باشی سردت می شود با شنیدنش، اگر توی پیاده رو شنیده باشی تو را به همان حال و هوا می برد و هر وقت که بشنوی در همان روز اول تداعی می شوی. حالا هر وقت...
-
سیزده خرداد
دوشنبه 13 خرداد 1398 18:11
وقتی شاید بهشت رو گوش می دم، یاد تو می افتم. پ.ن یک: تو هم سی سالت شد، دیدی؟ پ.ن دو: اسمتو که با خودم تکرار می کنم می فهمم چقدر غریبه دیگه برام.
-
یازده خرداد نهم
جمعه 10 خرداد 1398 17:37
امروز یک عکس مالیخولیایی از خودم گرفتم که شد کاور آلبوم عکس های یازده خرداد امسال.
-
جبران کن خودت را در تمام سال هایی که بی ما بر ما گذشت
پنجشنبه 9 خرداد 1398 18:24
دو سال پیش که آمدند خواستگاری... با وصف هفت سال منتظر بودنم شوک شدم. شوک از نوع بد و بد آمدن. که چرا یکهویی بعد از آنکه شش ماه رفته بود... بلاک کرده بود و رفته بود... شکسته بودم و رفته بود... یکهو بی مقدمه، بی جبران زنگ زده بود برای خواستگاری؟ گریه ام گرفته بود و تا صبح گریه کردم و بچه ها به نظرشان بی معنی بود و طاقچه...
-
زر
پنجشنبه 2 خرداد 1398 00:04
زر زدنم میاد و هیچ پارتنری برای این امر نیست.
-
فاز نوین کتاب خوانی هام
جمعه 13 اردیبهشت 1398 00:52
حس می کنم دارم به سمت کتاب هایی با موضوعات رئال مثل خاطرات تاریخی گرایش پیدا می کنم، دارم بزرگ میشم یعنی؟