سبز آبی کبود من

مونولوگ دیوانه ها همچنان شنیدن ندارد

سبز آبی کبود من

مونولوگ دیوانه ها همچنان شنیدن ندارد

ترس از صداقت

آخرین باری که بین راست و دروغ راستو انتخاب کردم باهام خیلی بد دعوا کرد. در حدی که گفت خوش اومدی بر. گفتم ولی من راستشو گفتم. گفت راست گفتن تو چه فایده داره مهم گندیه که زدی.

می دونم الانم عصبانی میشه. چون اشتباه کردم و راستشو مجبور شدم بگم. اگر راه دیگه ای بود که می تونستم مخفی کنم می کردم. چئن من آدم ترسویی ام. از دعوا می ترسم و از اینکه باهام دعوا شه خیلی می ترسم. بقیه شاید به چپشونم نباشه ولی من نمی دونم چرا وقتی باهام دعوا شه اینقدر می ترسم. در حدی که گریه م میگیره مثل یه بچه 6 ساله که از کودکستان رفتن می ترسه. یا بهنر بگم خودم که توی 8 سالگیم از کودکستان رفتن می ترسیدم و گریه می گردم. یه گوشه از من موز بزرگ و بالغ نشده هنوز می ترسه.

بارها به هودم گفتم ریحان نترس از بنده های خدا هر کسی فقط باید از خدا بترسه نه خلقش ولی نمی دونم چرا باز تو موقعیتش خودمو می بازم.


امروز یه مخفی کاری داشتم و کلی به خودم استرس وارد کردم و ترس لو رفتنشو دارم. کلی خدا رو به ستار بودنش قسم دادم که مخفی نگهش داره و نفهمن. ولی الان باز مورد جدید پیش اومد.

همین چند شب پیشم باهام عوا کردن که هنوز جاش درد می کنه. دو نفری تخریبم می کنن و پشت هم در میان و تو تیم همن و من می مونم تنها. الان چند ماهه تنهام. چون نمی تونم ترسای مسخره م رو به بقیه بگم. چون براشون قابل درک نیست. تعریف نشده ست. کسی رو برای درد و دل ندارم. گوشی برای شنیدن ندارم. نمی تونم به کسی پناه ببرم و آروم شم. حالم بده چند ماهه. خانوادم شاید کم خوراک شدنمو می بینن. خانواده همسرم کم سر زدن و زنگ نزدن. دوستام ندیدنشون رو. بقیه دیر جواب دادنشون رو. اما همه اینا بخاطر فشار کاریه که هیچ کدومشون نمیتونن ببینن. درون خودم می ریزم و می تکم. دلم می خواد 8 ماه دیگه بود و شونه م از زیر بار این مسئولیت خالی می شد. ختی عزای اینم دارم که چجوری بهشون بگم دیگه نمیخوام تمدید کنم. دیگه تمام. امیدوارم قبول کنن و همه چی به خوبی و خوشی تموم شه.

تمام اشتباهاتم یه جوری رفع شده. اما اونا همیشه پیاز داغشو زیاد میکنن انگار ته دنیا شده. بهم حس گناه، بی عرضگی، بی دقتی و تحقیر بهم دست میده. بعد کلا بهم میریزم و نمی تونم خودمو جمع کنم و  تعطیل میشم انگار. درست در زمان هایی که باید خودمو ثابت کنم ایتجوی میشم که به نفعم نیس.

هیچ کسو ندارم که بهش بگم. اصلا انتظار ندارم به اونا فحش بدن، یا سرزنشم کنن چرا کاری که نتونستی رو قبول کنیی. فقط دوس دارم چیزی بگن که باز حس قدرتم برگرده.

نمی تونم  حتی به خدا هم برای آرامشم رو بندازم. چون خودم میدونم گاهی از ترس اونا پنهان کار و مخفی کار میشم که کاری خدایی نست. خدا طرفدار صدق و راستیه. اما من بخاظر ترس از بنده هاش نمی تونم. همین شرک نیس؟ از کسی جز او ترسیدن؟ کاش ضغفمو درک کنه، ببخشتم، درمانم کنهو بم پناه بده چون من تو این دنیا توی این موقعیت خیلی تنهام و به هیچ کس نمی تونم بگم.

نظرات 1 + ارسال نظر
لطافت های روح یک خانووم یکشنبه 3 اسفند 1399 ساعت 01:50 http://l-r-y.blogsky.com

خدا طرفدار صدق و راستیه

چرا اینقدر با قاطعیت؟مگه خدا از احساس و حالات آدما خبر نداره؟ اگه خبر داره پس درکشون می‌کنه
به نظر من خدا خیلی راحت تر از چیزی که فکر میکنیم برخورد می‌کنه
سخت نگیر

آرزو میکنم این اتفاق راحت و به خوبی بگذره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد