سبز آبی کبود من

مونولوگ دیوانه ها همچنان شنیدن ندارد

سبز آبی کبود من

مونولوگ دیوانه ها همچنان شنیدن ندارد

15:16

از پانزده  و شانزده دقیقه دو روز پیش گفتم وقتی دلت تنگ شد صدایم کن  و هنوز صدا نکرده ای.

دل من از پانزده  و شانزده دقیقه دو روز پیش تنگ است  و دل تو ولی ... .

من می توانم

شلوغم. فکرها توی سرم تاب می خورند... فکرهایی که مال من نیستند ولی از من هم جدا نیستند. دارم کارم را شروع می کنم. کتاب می خوانم درباره بهتر عکس گرفتن، بهتر نوشتن... هم عکس گرفتن بدتر شده هم نوشتنم. مغزم دارد شخم می خورد. دارم کلنگ می خورم و زیر و رو می شوم. به هم می ریزم و دنبال  کاری می گردم که فکر نکردن بخواهد. لپ تاپ را هی روشن می کنم و فیلم می بینم. یک سریال ترکی تکراری. که می تواند مرا از شلوغی هایم بکند و به هیچ فکری در بیرون متصلم نکند. فکرم و سبک زندگی ام دارد عوض می شود... فکرم دارد عوض می شود و  من مثل یک درخت اسیر در باد شده ام. تکان می خورم. کسی پای باغجه ام را کلنگ می زند. باد برگ هایم را می برد. من از نو ریشه می دهم. دارم برگ های جدید در می آورم، دارم شاخ و برگ می دهم. دارم با باد تکان می خورم و کلاچ و ترمز از زیر پایم برداشته شده انگار، فقط با موج می روم. نا آرام و غوطه ور. هی سرم را از آب بیرون می آورم، می خواهم خودم را پیدا کنم ولی کسانی با طناب مرا می کشند. دیگر رمان نمی خوانم، کتاب های تخصصی می خوانم ولی همین کتاب های تخصصی را مثل رمان می خوانم و از روزی که فهمیده ام باید سبک خواندنم عوض شود می ترسم از شروع و هی می گذارمش برای بعد. باید با آدم ها حرف بزنم و راضی شان کنم تا جای پایم سفت تر شود. می توانم و نمی توانم. نه می شنوم و نه شنیدن از نه گفتن برایم خیلی سخت تر است. باید زیر و رو شوم و من هنوز روی حالت پیش فرض قبلی ام. به تصادم خورده ام و روی کارها مسلط نیستم. باید خودم را جمع کنم. باید هندل کردن این شرایط کاملا متغیر را به  دست بگیرم. باید بتوانم و دل بدهم به تغییر. من می توانم.

آقایون کارفرما

یکی از بزرگترین شانس های زندگیم این بوده که همیشه صابکارام آدمای خوبی بودن.