سبز آبی کبود من

مونولوگ دیوانه ها همچنان شنیدن ندارد

سبز آبی کبود من

مونولوگ دیوانه ها همچنان شنیدن ندارد

حضرت زن

درسته که سیاوش دست گذاشته بود رو گوشاش و فشار می داد و چشاشو بسته بود چون هر لحظه احتمال می داد من منفجر شم و قلبم بمیره. درسته که جهان به یک باره هوار شد روم چون باید از نو خودمو برنامه نویسی می کردم و هرچی تا الان بودم رو شیفت دیلیت می کردم. درسته که سامان حق داشت بهش بگه بی انصاف و به نظر اشکان یه کم داشت ناحقی می کرد و من به اون بدی هایی هم که اون می گفت نبودم اما... 

اما خوبیش این بود که اون  قالب درون ریزیشو شکست و حرف زد. در تمام اون لحظاتی که داشتم گریه می کردم، قلبم داشت می ترکید و هی نفس عمیق می کشیدم و داریوش سعی داشت آرومم کنه. می دونستم که تهش خوبه. یعنی داشت چیزای خوبی می گفت. اینکه خانوم تر باشم و سنگین و با وقار. اینکه برم واقعا پی اینکه زن بودن یعنی چی. آره من شوهرداری رو یاد نگرفتم و تو کتاب هام نخوندم تا حالا. ولی آخرش که باید یاد می گرفتم. وقتی گفت خوشم میاد موقعایی که مثل خانوم ها پا میشی ظرف میشوری، سامان مشت کوبید تو دیوار و گقت بگو کلفتی. ولی من سعی کردم مثل همیشه نگاه نکنم به حرفای سامان. به این فکر کنم که بعد از خوندن کتاب کشتی پهاو گرفته خودم سررسید قهوه ایمو که یادداشت های مذهبیم رو توش می نویسم باز کردم و برا حضرت زهرا نوشتم که کمکم کنه زن شم. یک زن همونجور که باید باشه. و الان داشت قالبم می شکست و می فهمیدم لااقلش که باید عوض شم و بهم گرا داده شد که چجوری باشم.

الان چند روزه که من خودمو بستم به شناخت حضرت مادر و هی کتاب می خونم راجع بهش که بشناسمش و هی که می خونم خودمو سرزنش می کنم که ریحان این بیست پنج سالو کجا بودی؟ خجالت کشیدم و به حال تمام گریه های بیهوده ای که برای اتفاقات بیهوده کرده بودم تاسف خوردم. وقتی یه گوشه تاریخ اینقدر فجایع زیاد بوده که تعجبم چرا خدا کات نداده و این دنیا ادامه پیدا کرده.

منتظر فاطمیه بودم امسال بیشتر از هر سال بخاطر اون شناخت نسبی امسالم و اینکه موقع اتفاقات زنونه  و دردهای زنونم، موقع آشپزی کردن هام مثلا در زدم  و خودمو حواله دادم به حضرت زهرا. و فاطمیه که رسید هی مداحی گوش دادم و گریه کردم، کتاب خوندم و گریه کردم. و یه حسی از درون داشت منو متلاشی می کرد و دوس داشتم منفجر شم ولی این پوست مانع می شد. روحم رو احساس می کردم که دوست داره بزنه بیرون از این تن و نمی شد. 

ته اتوبوس نشسته بودم و همه آهنگ های عاشقانه گریه دار به نظرم مضحک و پوچ بود نسبت به کلمات سید مهدی شجاعی. گریه توی سطر سطر کتاب تعبیر می شد و عشق توی سال یازده هجری مونده بود. دلم دیگه نه معاشقه می خواست نه یه قراره دونفره با خیال راحت بعد از دو ماه. فقط دلم می خواست بخزم تو خودم و خودی که گم شده بود رو پیدا کنم. آخر شبشم تیرهای نهایی که آره ریحان تو کلا یه ور دیگه داری میری. درسته که تحقیر شدم ولی برای تواضعم نیاز دارم به تحقیر شدن. برای گفتن اون و حرف زدنش نیاز دارم که انتقادپذیر باشم و آمپر نچسبونم و بذارم بگه حتی اگه ناراحت شم. باید میذاشتم متلاشی شم تا متلاشی نشه این رابطه از درون. آره شاید یه جاهاییش ناحقی بود ولی ناحقی کردن اون به من مربوط نیست. چیزایی که به من مربوطه اینه که خوب شم  به هر قیمتی. و این پتک زدنا، این چکش خوری ها لازمه صیقلی شدنمه. سخته خیلی سخت ولی من از فاطمیه امسال جوابمو گرفتم. اینکه برم پی اینکه یه زن چجوری باید باشه چه برای خودش... چه برای همسرش و چه برای رسالت بودنش.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد