ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
از سه هفته پیش تا الان پر از اتفاقت بد کوچیک و بزرگه. من سوگوارم. سوگوار یه سری رویاها و آرزوهای از دست رفته... سوگوار یه سری اعتمادهای خانوادگی از دست رفته... سوگوار موکتی که دوست داشتم رنگ روشن می بود ولی بدون مشورت من تیره انتخاب شد... سوگوار اینکه گوش هایی که برای درد د داشتم از بین رفته و من باید همه چیو تو خودم بریزم. حتی تو کانال تلگرامم راحت نیستم. چون آدمایی که میدونم کیان میان و ناشناس پیام میذارن. بخاطر همین به اینجا پناه آوردم. چون خلوته، قضاوت نمیشم و کسی نیست. فقط میخوام تخلیه شم.
سه هفته س سرشار ازدایره های سیاهم و باید دایره های رنگی اضافه کنم که بپیچن دور این دایره های سیاه و تو خودشون حلش کنن. از پرسیدن یک سوال تکراری که با کی شروع میشه خسته م. منتظر اون سکانسم که در خونه خودمو ببندم و کسی جز خودم نباشه. خودم باشمو خودم و شروع کنم خودمو احیا کردن و حال خودمو خوب کردن.
این شبا خواب آشفته زیاد می بینم. در واقع همه ش دارم خواب بد و آشفته می بینم و میدونم بخاطر حال بدمه.
چیزی که این وسط بیشتر به همم میریزه خود سرزنشگری موقع غمه... میگم من اگه مومن بودم غمگین نمی شدم. من اگه حقیر نبودم از آدما ناراحت نمی شدم. اینه که حال بدم مضاعف میشه. بعد به خودم دلداری میدم و میگم پیامبرم سینه ش از حرف مردم تنگ می شد. خودتو سرزنش نکن. غم هم یه حس انسانیه... گذرا و موقته ولی هست و نباید سرکوبش کنی. خلاصه که حالم خوب نیست. عصبی ام و بداخلاق و دوست دارم ساکت باشم و تو اتاقم باشم که نه بقیه حالمو بد کنن نه من حال بقیه رو بد کنم.