سبز آبی کبود من

مونولوگ دیوانه ها همچنان شنیدن ندارد

سبز آبی کبود من

مونولوگ دیوانه ها همچنان شنیدن ندارد

اضطراب جدایی

بچگی ام در وابستگی به مامان گذشت. هنوز هم می ترسم از نبودنش. اما ترس من در کودکی غیرعادی بود و شبیه به بچه های دیگر نبود. نقطه امنیت من مامان بود و هر جا جز پیش مامان ناامن بود.

گریه می کردم و می ترسیدم. از اینکه نتوانم بروم خانه؟ از اینکه گم شوم؟ رها شوم به امان خدا؟ هنوز نمی دانم. حتی تا ارشد هم قبول که شدم این حس را داشتم فقط چون خرس گنده شده بودم نمی توانستم گریه کنم.

بعدها فهمیدم که اسم این حس اضطراب جدایی ست و بد ماجرا اینجاست که در من درمان نشده. درست است که دیگر تا مامان رفت مدرسه گریه نمی کنم ولی این اضطراب خودش را در موقعیت های متفاوت نشان می دهد.

ماه رمضان که تمام می شود می ترسم... می گویم نکند خدا دیگر مرا رها کند. من از اینکه خدا ولم کند می ترسم.

ماه محرم و صفر که تمام شود می گویم نکند امام حسین ول کند برود و مرا با دردهایم تنها بگذارد.

و حالا که فاطمیه دارد تمام می شود می گویم نکند حضرت فاطمه یادش برود منی هست که محتاج دم به دقیقه بودنش هستم... اینکه مرا بشنود و اگر نشنید و گفت تایم تمام است چه؟

می ترسم از اینکه در گوشه ای از جهان تاریکم رها شوم و کسی حواسش به من نباشد و من از تنهایی بمیرم. از گریه بمیرم و توی این سه کنجی که گیر افتاده ام فراموش شوم . چون من قدرت نجات دادن خودم را ندارم و دستی از بیرون حتما باید سمتم دراز شود و بلندم کند. بغلم کند. بگوید که غصه نخورم. که تنها نیستم. و اتفاق بدی برایم نمی افتد. من حس می کنم تنهایی از پس خودم برنمی آیم.


چای و به

این ژست پشت لپ تاپ نشستن و پتو را سر کشیدن به دوران ارشد بر می گردد. اما من الان اینجایم و دارم برای خودم کار می کنم. استرس پایان نامه را ندارم و گیج نمی شوم بین مقالات انگلیسی.

یک لیوان چای گذاشته ام وردستم  که با به شیرینش کرده ام.

استوری اول صبحم را گذاشته ام و دیگر نخوابیده ام، آمده ام اینجا که هرچه زودتر تمام محصولات را آپلود کنم.

kim se yok mo

گاهی دوس داری یجایی بنویسی که کسی نباشه... کسی ندونه... کسی نخونه... نگی الان فلانی ناراحت میشه.. فلانی به خودش می گیره... الان چی راجع بهم فک میکنن؟

اینجا اونقدر خلوته که برای خودمم غریبه س... انگار فرزند خونده... انگار اتاق یه هتل... خونه نیست. 

ولی موقعایی که لپ تاپو باز میکنم دوس دارم حتما بهش سر بزنم و بنویسم و بگم می دونم که هستی.

حالا که باز بخاطر سایت و بارگذاری محصولات باید پای لپ تاپ باشم احتمالا بیشتر بنویسم. الان هی نوحه مادر غمخوار حاج مهدی رسولی داره پخش میشه چون فاطمیه س. اتاق بوی پرتقال میده و شب شنبه س. باید تا قبل از خواب قرآنمو بخونم و نامه ها رو بنویسم.


سایت

نشستم پشت لپ تاپ و منتظر تماس طراح سایت. چهار پنج ماهه درگیرشم و چقد کند پیش رفت این سایت زدن. وقتی خانم ال گفت که کارای طراحیو ام اچ انجام میده هل خوردم تو مهر 98 و شب افتتاحیه پر ماجرا. من و خانوم ال ترک موتور داداش من دنبال چاپ منو... ام اچ طراح اپلیکیشن، شده بود  دی جی و از لپ تاپش آهنگ پخش می کرد و نفر اول دفتر، آقای کاف بخاطر این حجم از بی نظمی ما رو وسط اون بلبشو ول کرد و رفت خونه تی وی ببینه. اعصابش آروم بشه.

الان چهار سال بعده.

خانوم ال که طراح گرافیک دفتر تبلیغات بود و آقای کاف که طراح سایت و مدیر ترفیعات و تبلیغات و همزمان زن و شوهر، دو سال پیش درست در یک سالگی کسب و کارم تصمیم گرفتن از هم جدا شدن و کسب و کار نقلی من که رو تیم سه نفره مون حسابی امید باز کرده بود، بچه طلاق شد و خودم تنهایی بدون اون دو تا مجبور شدم به دندون بگیرمش و تا اینجا بیارمش.

تا اینجایی که الان در آستانه دو سالگیش هستیم. فالوورامون در آستانه ده هزارتایی شدنن و چیزی تا راه اندازی سایت نمونده. امیدوارم این سایت پر ماجرا برسه به روز تولد دو سالگی.

الان باز من و خانوم ال و ام اچ وسط ماجراییم. من به عنوان کارفرما و اون دو طراح گرافیک و سایت.

ام اچ پیام داد که فردا صبح خودش تماس میگیره. و من به فردا صبح فکر میکنم که یه بسته ی ارسال فوری به کرج دارم که باید با تیپاکس ارسال شه.

به اینکه فردا صبح مهسا باید خبر بده که کی بریم خونه مریم.

و اینکه تا فردا صبح حتما ریخت و پاشای عکاسی رو جمع کنم.

یه جا برای سرویس قابلمه و چینی پیدا کنم که تا زمان مشخص شدن خونه که نمیدونم کیه تو دست و پا نباشه.

لباسایی که مامان از بند رخت جمع کرده رو تا کنم بذارم تو کمدا.

از پنج شنبه شب که تبلیغ داشتیم بیشتر درگیر پیج بودم  و ثبت سفارش و تولید محتوا. بهتره یکم فاصله بگیرم و به کارای خونه رسیدگی کنم.

کنج دلبرم

درست در اول پاییز که قرار بود تبلیغ بدم، جورابای خوشکل بیارم خورد تو زانوم

و من الان اینجام بعد از یه سال و نیم.

کتاب می خونم... فیلم می بینم... با گوشی بازی می کنم... شب ها پیاده روی می کنم و حس می کنم چقدر روزهام خلوت و تکراریه.

نامه ای به فرزندانم: شماره یک

امروز رفتیم سیزده به در اما هوا گرم بود و علف ها همگی زرد.به اواخر اردیبهشت بیشتر شباهت داشت تا اوایل فروردین. با ماشین دایی رفتیم. چون ماشین پدر تصادف کرده بود و نمی شد بردش بیرون. یک ماشینی چند روز پیش  حواسش نبوده محکم آمده و خورده به ماشین پارک شده پدر.

هفت نفری  داخل ماشین نشسته بودیم و فاصله من و پدر میلی متری بود. در تمام طول مسیر یواشکی نوازشش کردم و او هم یواشکی لبخند زد. ما هنوز عقد نکرده ایم و کارهایمان پس از یازده سال همچنان یواشکی ست.

پدربزرگ هم آمد. خیلی سخت می توانست راه برود اما همین که توانست کمی بیاید تفریح خوب بود. در مسیر کوتاه مجبور شد دوبار بنشیند و بعد پدر دستانش را حلقه کرد دورش  و بلندش کرد که بتواند بایستد و من آنجا بهش افتخار کردم. چون حواسش خیلی به پدرش بود و من احترامش به پدرش را دوست دارم.

خانم جان مرغ و کفتر پخته بود و باقالی پلو. عمه خانم ولی کباب آورده بود. مرغ هم مزه دار کرده بود برای جوجه.

بعد از ناهار جاسوس بازی کردیم، تخمه و میوه خوردیم و کاهو. عکس گرفتیم و جوجه درست کردیم. عکس دو نفره ای با پدر نگرفتیم مگر اینکه کراپش کنم.

ولی یک عکسی هست که پدر سیخ جوجه را گرفته طرف من و من دارم یه تکه گوشت بیرون می آورم که خاله عکس گرفته. به نظرم عکس عاشقانه ای است. بعدترش هم گفت ریحان بیا که بروم قارچ بخورم. برای سیب زمینی خوردن من نشسته بودم روی یک تخته سنگ دورتر چون آنجا آنتن می داد و می توانستم دایرکت را چک کنم و سفارش مشتری ها را ثبت کنم. بخاظر همین پدر آمد و برایم سیب زمینی آتیشی آورد. نصف، نصف.

موقعی که داشتیم وسایل را می چیدیم داخل ماشین از کنار هم که رد شدیم بهش گفتم دلبر همیشه و هر روز من... نشنید و گفت چی؟ فکر کنم فقط دلبرش را شنیده بود چون بعدش آهنگ دلبر ناز دلم افتاده بود توی دهانش. 

 برای برگشت هم باز فاصله مان میلیمتری بود. دوست داشتم دستانش توی دستانم بود. یا مثلا بجای خاله که روی پای خانم جان نشسته بود من روی پای پدر نشسته بودم. من هم لمسی. هندزفری گذاشته بود و آهنگ زیبای بی احساس را گوش می دادم که این لحظات بی موسیقی نگذرد. یک گوشی هندزفری را هم گذاشتم توی گوش پدر که یک موسیقی مشترک توی گوش هایمان پلی شود. شب بود.از کنار مزرعه های گندم به سوی شهر می رفتیم. سوسوی چراغ های شهر از دور مشخص بود. بوی بهارنارنج درخت های باغ بزرگ کنار جاده هوا را به طور مست کننده ای معطر کرده بودند و دست های من با بازوهای پدر برخورد داشت. پدر لبخند داشت و بیرون را نگاه می کرد.

 سکانس عاشقانه ای بود و فکر می کنم این یکی از سکانس های ماندگار ما باشد. بودن شما نیز نتیجه سکانس های این چنینی است در طول این سال ها و سال های بعد.

ترس از صداقت

آخرین باری که بین راست و دروغ راستو انتخاب کردم باهام خیلی بد دعوا کرد. در حدی که گفت خوش اومدی بر. گفتم ولی من راستشو گفتم. گفت راست گفتن تو چه فایده داره مهم گندیه که زدی.

می دونم الانم عصبانی میشه. چون اشتباه کردم و راستشو مجبور شدم بگم. اگر راه دیگه ای بود که می تونستم مخفی کنم می کردم. چئن من آدم ترسویی ام. از دعوا می ترسم و از اینکه باهام دعوا شه خیلی می ترسم. بقیه شاید به چپشونم نباشه ولی من نمی دونم چرا وقتی باهام دعوا شه اینقدر می ترسم. در حدی که گریه م میگیره مثل یه بچه 6 ساله که از کودکستان رفتن می ترسه. یا بهنر بگم خودم که توی 8 سالگیم از کودکستان رفتن می ترسیدم و گریه می گردم. یه گوشه از من موز بزرگ و بالغ نشده هنوز می ترسه.

بارها به هودم گفتم ریحان نترس از بنده های خدا هر کسی فقط باید از خدا بترسه نه خلقش ولی نمی دونم چرا باز تو موقعیتش خودمو می بازم.


امروز یه مخفی کاری داشتم و کلی به خودم استرس وارد کردم و ترس لو رفتنشو دارم. کلی خدا رو به ستار بودنش قسم دادم که مخفی نگهش داره و نفهمن. ولی الان باز مورد جدید پیش اومد.

همین چند شب پیشم باهام عوا کردن که هنوز جاش درد می کنه. دو نفری تخریبم می کنن و پشت هم در میان و تو تیم همن و من می مونم تنها. الان چند ماهه تنهام. چون نمی تونم ترسای مسخره م رو به بقیه بگم. چون براشون قابل درک نیست. تعریف نشده ست. کسی رو برای درد و دل ندارم. گوشی برای شنیدن ندارم. نمی تونم به کسی پناه ببرم و آروم شم. حالم بده چند ماهه. خانوادم شاید کم خوراک شدنمو می بینن. خانواده همسرم کم سر زدن و زنگ نزدن. دوستام ندیدنشون رو. بقیه دیر جواب دادنشون رو. اما همه اینا بخاطر فشار کاریه که هیچ کدومشون نمیتونن ببینن. درون خودم می ریزم و می تکم. دلم می خواد 8 ماه دیگه بود و شونه م از زیر بار این مسئولیت خالی می شد. ختی عزای اینم دارم که چجوری بهشون بگم دیگه نمیخوام تمدید کنم. دیگه تمام. امیدوارم قبول کنن و همه چی به خوبی و خوشی تموم شه.

تمام اشتباهاتم یه جوری رفع شده. اما اونا همیشه پیاز داغشو زیاد میکنن انگار ته دنیا شده. بهم حس گناه، بی عرضگی، بی دقتی و تحقیر بهم دست میده. بعد کلا بهم میریزم و نمی تونم خودمو جمع کنم و  تعطیل میشم انگار. درست در زمان هایی که باید خودمو ثابت کنم ایتجوی میشم که به نفعم نیس.

هیچ کسو ندارم که بهش بگم. اصلا انتظار ندارم به اونا فحش بدن، یا سرزنشم کنن چرا کاری که نتونستی رو قبول کنیی. فقط دوس دارم چیزی بگن که باز حس قدرتم برگرده.

نمی تونم  حتی به خدا هم برای آرامشم رو بندازم. چون خودم میدونم گاهی از ترس اونا پنهان کار و مخفی کار میشم که کاری خدایی نست. خدا طرفدار صدق و راستیه. اما من بخاظر ترس از بنده هاش نمی تونم. همین شرک نیس؟ از کسی جز او ترسیدن؟ کاش ضغفمو درک کنه، ببخشتم، درمانم کنهو بم پناه بده چون من تو این دنیا توی این موقعیت خیلی تنهام و به هیچ کس نمی تونم بگم.

پادتن

بدی دردهای نو  این است که روح هنوز پادتنش را ندارد.

مجبوری گریه کنی، بغض کنی، دلت بشکند تا فرصت بخری روح قوی شود

بعد که قوی شد... دردی دیگر

و این سیر تکامل آدمی ست.

پاور بانک بجای حقوق

احساس علی بچه های آسمانو دارم موقعی که میخواست دوم شه ولی اول شد.


روزهای سگی

در قهر با همه دنیا به سر می برم و اصلا حوصله شوآف و تمارض به صلحم ندارم.

گریه نکن

دوست دارم آهنگ گریه نکن علی عبدالمالکی رو برام بفرسته.

آ پنجاه

اولین پسرم متولد بیست و نه دی بود. و دومیش همین روزا دنیا میاد... احتمالا پنج مهر.

دوره آخرالزمان

جدیدا زیاد از زمین به آسمون می باره.

یک دست جام باده و یک دست زلف یار

یک دست گوشی و یک دست لپ تاپ... حکایت این روزهای ماست.

بغض لعنتی

دارم گلومو می مالم بغضه بره پایین... چسبیده و نمیره...

یازده ساله که ندیدمت

امروز تولد کسیه که فقط یه سال از عمر بیست و شش ساله م دیدمش و باهاش بودم  ولی یازده ساله که درگیر همون یه ساله م .

لُنجَک

بعضی آدمام هستن که هرچه قدر هم خوب حرف بزنن دوس داری پشت سرشون براشون زبونک در بیاری  چون بد حرف زدن های قبلشون جایگاهشونو تو ذهنت منهدم کرده.

15:16

از پانزده  و شانزده دقیقه دو روز پیش گفتم وقتی دلت تنگ شد صدایم کن  و هنوز صدا نکرده ای.

دل من از پانزده  و شانزده دقیقه دو روز پیش تنگ است  و دل تو ولی ... .

من می توانم

شلوغم. فکرها توی سرم تاب می خورند... فکرهایی که مال من نیستند ولی از من هم جدا نیستند. دارم کارم را شروع می کنم. کتاب می خوانم درباره بهتر عکس گرفتن، بهتر نوشتن... هم عکس گرفتن بدتر شده هم نوشتنم. مغزم دارد شخم می خورد. دارم کلنگ می خورم و زیر و رو می شوم. به هم می ریزم و دنبال  کاری می گردم که فکر نکردن بخواهد. لپ تاپ را هی روشن می کنم و فیلم می بینم. یک سریال ترکی تکراری. که می تواند مرا از شلوغی هایم بکند و به هیچ فکری در بیرون متصلم نکند. فکرم و سبک زندگی ام دارد عوض می شود... فکرم دارد عوض می شود و  من مثل یک درخت اسیر در باد شده ام. تکان می خورم. کسی پای باغجه ام را کلنگ می زند. باد برگ هایم را می برد. من از نو ریشه می دهم. دارم برگ های جدید در می آورم، دارم شاخ و برگ می دهم. دارم با باد تکان می خورم و کلاچ و ترمز از زیر پایم برداشته شده انگار، فقط با موج می روم. نا آرام و غوطه ور. هی سرم را از آب بیرون می آورم، می خواهم خودم را پیدا کنم ولی کسانی با طناب مرا می کشند. دیگر رمان نمی خوانم، کتاب های تخصصی می خوانم ولی همین کتاب های تخصصی را مثل رمان می خوانم و از روزی که فهمیده ام باید سبک خواندنم عوض شود می ترسم از شروع و هی می گذارمش برای بعد. باید با آدم ها حرف بزنم و راضی شان کنم تا جای پایم سفت تر شود. می توانم و نمی توانم. نه می شنوم و نه شنیدن از نه گفتن برایم خیلی سخت تر است. باید زیر و رو شوم و من هنوز روی حالت پیش فرض قبلی ام. به تصادم خورده ام و روی کارها مسلط نیستم. باید خودم را جمع کنم. باید هندل کردن این شرایط کاملا متغیر را به  دست بگیرم. باید بتوانم و دل بدهم به تغییر. من می توانم.

آقایون کارفرما

یکی از بزرگترین شانس های زندگیم این بوده که همیشه صابکارام آدمای خوبی بودن.

یا لااقل بریم رو استندبای

به نظرم وقتشه دیگه از این دنیا لفت بدیم.

روزگار غریبی ست نازنین

بار میره پای خر یا خر میره پای بار؟

فعلا که این روزها هم باید خودم کارارو انجام بدم هم مقدماتشو انجام بدم.

کمی تا قسمتی زورم گرفته بود که ترجیح دادم خودشونو بیارم پای کار.

از سری جملات کتاب یادم باشد...

یادم باشه وقتی قراره به یکی کاری بگم برام انجام بده تمام و کمال بگم که دوباره برای درست کردن اون زحمت اولی مجبور نشه باز زحمت بکشه اونم دوبل.
# نه به انداختن زحمت به دوش بقیه
#نه به شرمنده کردن افراد هنگامی که خودشان معذبند از زحمتی که دارند محول می کنند.

هشتگ نه به سادگی های دخترانه

باید ده خوابگاه می بودم و ده دقیقه به ده بود و تاکسی کم. شخصی تنها گزینه روی میز بود. تا سوار شدم، شیشه را داد بالا و من گرخیدم. هم گرخیده بودم هم خنده ام گرفته بود و هم خجالت می کشیدم از پلی شدن تابستون کوتاهه ی زدبازی از ضبط ماشینش.

شروع کرد نخ دادن و حرف زدن. جواب های کوتاه می دادم و خوبی مسیر این بود که کوتاه بود. وقتی رسیدم و پول را گرفتم طرفش گفت: من مسافرکش نیستم، می توانم شماره تان را داشته باشم؟ گفتم: نه بفرمایید پولتان. پیاده شدم. گفت: متولد چه سالی هستی؟ گفتم: چه فرقی می کند؟ گفت:  ازت خوشم آمده. چقد خوش آمدن فعل دم دستی ای می شود گاهی. گفتم: نظر لطف شماست ولی من نامزد دارم. چرخیدم و رفتم آن سمت ماشین که رد شوم از خیابان. سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: واقعا نامزد داری؟ گفتم: آره. گفت: بهت نمی آید. خودم را سرزنش کردم که چرا ظهری که حلقه ام را در آوردم یادم رفت بپوشمش که بگویم: نگاه!... گفت: اگر نامزد نداری خوشبخت می شوی ها. گفتم: نه  دارم. هفت سال است.

از خیابان که رد شدم و خنده داری ماجرا غالب شد به گرخناکی اش فکر کردم که چرا گفتم هفت سال؟ وقتی نه سال است.


پیام اخلاقی: سوار ماشین شخصی نشوید. چون ما فکر می کنیم تاکسی ست ولی آنها فکر می کنند ما دختران پا ده ای هستیم که ایستاده ایم مرسی بزنند بهمان.


تو فقط باش

اهل حرف زدن و نوشتن سطرهای طولانی نیست. همیشه حرف هایش را با آهنگ هایی که می فرستد می زند.

آهنگ ها قدرتی دارند که تو را به اولین روزی که شنیدی شان می برد. اگر زمستان شنیده باشی سردت می شود با شنیدنش، اگر توی پیاده رو شنیده باشی تو را به همان حال و هوا می برد و هر وقت که بشنوی در همان روز اول تداعی می شوی.

حالا هر وقت تو فقط باش مازیار فلاحی را می شنوم هل می خورم توی اواسط آذر ماه، توی تاکسی و خیابان دانشجو و محوطه دانشگاه و هوا که سرد بود. قهر بودیم. یعنی من قهر بدی کرده بودم چون برای تولدش روی بام شیراز برنامه داشتم و نیامد. شیراز آمد ولی نیامد که با هم باشیم. شب قبل از آمدنش سرد بود چون می دانست اگر گرم بگیرد من می گویم بیا ببینم. سرد بود و یک نیم روز برای آزمون استخدامی آمد و برگشت و وقتی برگشت و رسید خانه گفت سلام. چون می دانست دیگر دستم بهش نمی رسد پیدایش شد. خیلی بهم برخورده بود. تا مرز شکست عشقی رفته بودم، تا مرز بد آمدن ازش. آن روزها ده بار فیلم قلب سخت را می دیدم  و هی گت لاست گفتن آیان راجع به او توی ذهنم تداعی می  شد. قهر بودم و خودش هم می دانست حق دارم. حرف نمی زدم ولی برای تولدش با آرزو رفته بودم هدفون بی سیم خریده بودم از خیابان داریوش. پول مقاله ام را که استاد داد دادمش هدفون برای کادوی تولدش و داشتم توی یک ماشین شخصی می آمدم ارم که مازیار فلاحی فرستاد در واتس. راننده پیاده شد برود داروخانه و من آهنگ را پلی کردم و وقتی مازیار فلاحی شروع کرد به خواندن نتوانستم نزنم زیر گریه. آهنگی که فرستاده بود هیچ شباهتی به او نداشت. خیلی عاشقانه بود  و کاملا متضاد با رفتارهای اخیرش. از ماشین پیاده شدم و گریه ام هنوز شدت  داشت. توی پردیس دانشگاه که داشتم سمت خوابگاه می رفتم برایم مهم نبود دارم از کنار آدم ها می گذرم و باید اشک هایم را جمع کنم. خیس خیس بودم از اشک، از گریه. گریه نکرده بودم در چند روزی که گذشته بود و این آهنگ تمام گریه های چندروزه بخاطر عشق و غرور شکسته ام را روانه چشم هایم کرد و هی بغض بود که می شکست و به هق هق رسیده بودم. دوست داشتم بنشینم وسط محوطه و های های گریه کنم با آهنگی که بلند با هندزفری داشت توی گوشم پلی می شد.

گاهی یک ترانه، یک سطر تو را برمی گرداند و من با آهنگ تو  فقط باش مازیار برگشتم. گریه ام انداخته بود و گریه آدم را سبک می کند... سبک شده بودم و آن آخرین قهر جدی چند ماه اخیر شد.

دانلودش نکردم آهنگه را که لوث نشود. حالا که یک آن عشقم کشید دانلودش کنم  و از نو بشنومش باز هل خوردم توی آن شب سرد آذر ماهی که پر از باران بودم . تو فقط باش عاشقانه ترین آهنگی ست که در این سال های اخیر مرا به او پیوند می زند.

سیزده خرداد

وقتی شاید بهشت رو گوش می دم، یاد تو می افتم.

 پ.ن یک: تو هم سی سالت شد، دیدی؟ 

پ.ن دو: اسمتو که با خودم تکرار می کنم می فهمم چقدر غریبه دیگه برام.


یازده خرداد نهم

امروز یک عکس مالیخولیایی از خودم گرفتم که شد کاور آلبوم عکس های یازده خرداد امسال.

جبران کن خودت را در تمام سال هایی که بی ما بر ما گذشت

دو سال پیش که آمدند خواستگاری... با وصف هفت سال منتظر بودنم شوک شدم. شوک از نوع بد و بد آمدن. که چرا یکهویی بعد از  آنکه شش ماه رفته بود... بلاک کرده بود و رفته بود... شکسته بودم و رفته بود... یکهو بی مقدمه، بی جبران زنگ زده بود برای خواستگاری؟

گریه ام گرفته بود و تا صبح گریه کردم و بچه ها به نظرشان بی معنی بود و طاقچه بالا گذاشتن. ولی من آماده نبودم. از لحاظ عاطفی و روانی. از اینکه همیشه عادت دارم قبل از همه چیز برای همه چیز برنامه ریزی کنم و غافلگیر شده بودم. هنوز مدیریت را شروع نکرده بودم و خشک بودن مهندسی با من بود و اقتضایی نشده بودم. خودم را رها و فراتر از چارچوب های فکر شده و برنامه ریزی شده ام نمی توانستم بسپارم.


هفت سال پیش که برگشته بودیم به هم بعد از یک بازه دوری یک سال و نیمه... موقعی که گفت راجع به تو با کسی حرف زده ام و برایم خواستنش جدی و محرز شده بود، دست و پایم از عدم آمادگی شروع کرد به لرزیدن، دوست داشتم بیاید، با هم باشیم و دونفرگی ها را آغاز کنیم ولی می دانستم که در همه زمینه ها به جز عشق صفرم، نه غذا می پختم، نه روابط اجتماعی را بلد بودم و نه  هیچ چیز دیگر.


حالا که هفت سال بعد و دو سال بعد است حس می کنم دیگر آماده ام. می توانم غذا بپزم، با خانواده دوستش برویم بیرون یا ظرف ها را خودم بشویم پس از مهمانی ها.

پیج های عروس را بالا و پایین می شوم، پیج های لوازم آشپزخانه، لباس، غذا، مبلمان و هی دارم آماده می شوم کم کمک برای اتفاقی که دو سال پیش برایم زود بود و هفت سال پیش خیلی زودتر.

لیکن با همه این تفاسیر من یک "جبران" تپل از تمام این سال ها، از او و از عشق بدهکارم.